نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - ابوالحسن احمدی
تا کسی توی اتاقک توالت ها نمی رفت، نمی فهمید حمله یعنی چه! دیواره های توالت از ورق های آهنی بود. سه طرف ثابت و یک طرف در داشت. سقف هم نداشت. تا کسی توی اتاقک می رفت. بچه ها سنگ بر می داشتند و هماهنگ و از هر طرف می کوبیدند. طرف هم آن تو زهره ترک می شد.
کد خبر: ۴۷۸۰۹۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۳۱

همه چشم دوخته بودیم به سطح صاف کارون که هیچ اثری از حسین عمی نبود. برای یک لحظه آب شکافت و حسین عمی دست و پازنان روی آب پیدا شد و دوباره زیرآب رفت. چند روز بعد از ما خودش را به قجریه رسانده بود. دورهمی نشسته بودیم و حرف می زدیم. حسین عمی از خودش و تبحرشنایش بلوف می زد.
کد خبر: ۴۷۸۰۹۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۱

سر از بشوروبساب که برداشتیم، دیدم دوروبرمان را آب گرفته و گیر افتاده ایم. وسط رودخانه بودیم. بچه ها روی پل شناور ماشین رو ایستاده بودند و با خنده برایمان دست تکان می دادند. روی پل شناور نفربر بلند شدم و حالت پریدن توی آب گرفتم و گفتم: «رضا! من می خوام بپرم، این پل نفربر داره می ره تو دل عراقی ها».
کد خبر: ۴۷۸۰۸۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۳۱

«حاجی جان! حین عملیات و با کلت، الا ماشاءالله منور سبز می زنند. ما چطور شما رو پیدا کنیم، آخه نوکرتم»؟ بین سه راه و چهارراه معلق مانده بودیم. اطلاعاتچی به جلویی ها بی سیم می زد و نشانه می خواست. نیم خیز سکان را به دست گرفته بودم و با ترس قایق را هدایت می کردم. آب با سرعت قایق، برمی گشت و به سرورویمان می پاشید. سردم شده بود. قایق اول بودم و قافله قایق ها پشت سرم. با کوچک ترین حرکت می رفتیم زیر گلوله مستقیم توپ و خمپاره.
کد خبر: ۴۷۸۰۸۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۱

تا آقا مهدی را نشان اش دادیم، جوری نگاهمان کرد که انگار دستش انداخته باشیم. به قهر پشت کرد به ما و رفت سمت دوجیپی که تازه وارد مقر شده بودند. آقا مهدی آستین بالا زده بود و داشت لب آب، قایق باربر خط را تعمیر می کرد. دو آفتاب به عملیات مانده بود. صبح و ظهر آذوقه و مهمات می بردیم تا نزدیکی خط و لابه لای نیزار استتار می کردیم تا شب عملیات راحت برسانیم دست رزمنده ها.
کد خبر: ۴۷۸۰۸۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۱

اگر وزیر امان می داد. همگی توی سوله درازکشیده بودیم و کمی استراحت می کردیم تا زمانی که برمان گرداندند به جزیره مجنون. قهرمان بازیش گل کرده بود و آمپول آتروپین را توی دستش انگولک می کرد. هرچه می گفتیم آمپول را کنار بگذار. گوشش بدهکار نبود که نبود.
کد خبر: ۴۷۸۰۸۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۱

خاطرات رزمنده های یگان دریایی لشکر 31 عاشورا
گرومب! صدای تیز و بلند انفجار، چادر را لرزاند. دست هایمان را روی سر گذاشتیم و دراز کشیدیم روی زمین. خیال کردیم موشک حتما خورده پشت چادرها. آن روزها دزفول، روزی یک بار موشک باران می شد. منتظر بودیم موشک های بعدی را بریزند که خبری نشد. از توی چادرها زدیم بیرون. خبری از حمله هوایی نبود. چشم که چرخاندیم، از دو کانکس بغل چادرها هم، خبری نبود.
کد خبر: ۴۷۷۹۵۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۷

خاطرات رزمنده های یگان دریایی لشکر 31 عاشورا
رعد و برق می زد و باران یکریز می بارید. صدای دویدن می آمد و صدای شلپ شلپ پوتین ها در گل و چاله های آب. صدای بچه ها بالا رفته بود که به فرمانده می گفتند:«باد تمام چادرهای لشکر را از جا کنده و ریخته پشت خاک ریز». تنها چادر ما بود که روی سرمان مانده بود.
کد خبر: ۴۷۷۹۵۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۸

خاطرات رزمنده های یگان دریایی لشکر31 عاشورا
بعد از آموزش های آبی در سد دز، گاهی می نشستیم به ماهیگیری. شنا، غواصی و سکان داری را از رحیم تاران یاد می گرفتیم که مسئول آموزش بود. لب دز نشسته بودیم و همه حواسمان پی قلاب بود تا اگر سنگینی کرد، تندی بکشیم بالا؛ که وزیر هاشمی با فریاد و حرکت دست، دوستش را صدا زد: « گل بورا! ماهی تو تورافتاده سنگینه»!
کد خبر: ۴۷۷۹۴۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۷

نور چراغ قوه را که انداخت روی آب متلاطم، خشکم زد. صدایی که توی آب فریاد می زد: «بیایید کمک کنید! زود باشید بیایید»! فرمانده بود. آقای طاهری و جانشین اش توی حصار قایق گیرکرده بودند. کسی نمی توانست برود طرف شان. قایق وحشیانه با سرعت چهل، دورافتاده بود و دایره وار می چرخید.
کد خبر: ۴۷۷۹۴۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۲۱

شلپ افتادم توی چاله لجن و آت وآشغال کنار تانکر آب که با بیل مکانیکی کنده بودند. بچه ها موقع ظرف شستن آشغال ها را می ریختند توی این چاله تا بعدا رویش را بپوشانند. گنداب تا کمرم رسیده بود. پشه و مگس دور سرم می چرخیدند. از دور کردلو را می دیدم که دست گذاشته روی شکم و می خندد.
کد خبر: ۴۷۷۹۴۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۱۰